نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۳

ساقی قدح نداد و سفال سبو نبود

چندان که جرعه ای به چشم آب رو نبود

می خواست بوسه رخت اقامت بگسترد

از فرش جبهه راه بر آن خاک کو نبود

دندان زد هزار نگاه گرسنه بود

لعل لبش که باده به آن رنگ و بو نبود

در باخت دل به عشق مقمر هر آن چه داشت

هرگز قمارخانه به این رفت و رو نبود

از بی قراری دلم ابرو ترش نمود

با آن که می فروش مغان تنگ خو نبود

ته جرعه یی نداد که اسرار دوستی

لایق به هرزه مست سر چارسو نبود

تا صبحدم صنم صنمم بود بر زبان

کانجام مجال عابد الله گو نبود

زان حسرتی که در دل من می فروش کرد

بزم میی نشد که لبم خشک ازو نبود

بس آرزو که داشت «نظیری » ولی چه سود

امروز گنج یافت که در آرزو نبود