نه ز جهدم به کف بخت عنان میآید
نه به زورم زه دولت به کمان میآید
نه مرا بازوی قایم نه مرا دیده راست
همه بیقصد خدنگم به نشان میآید
تو که آسودهدلی از نفسم سود مخواه
من که شوریدهام آتش به زبان میآید
سخن مردم دیوانه حقیقت دارد
در عبارت به اشارات نهان میآید
عشق در مملکت عقل چو سلطان گردد
روش و عادت دیگر به میان میآید
میکنم سور چو از خانه علایق برود
میدهم خیر چو از راه زیان میآید
همه بر خویش ز بیم دم آخر لرزند
جای ذوق است که کشتی به کران میآید
مرد درگاه و سراپرده عزت نبود
هرکه دامن به سر پای کشان میآید
وصل جویان تو بر روی نسیمی گردند
که ازو بوی تلف کاری جان میآید
طاقت جور و جفا نیست تنگ حوصله را
گریه چون زور کند دل به فغان میآید
این که با طبع شبابست «نظیری » چه عجب
میرود پیر به میخانه جوان میآید