دل نمیدانم کجا، زین آستانم میکشد
مرگ میبینم که با هجرام عنانم میکشد
هر سر مو بر تنم دارد خروشی از وداع
هجر پیوند تو از رگهای جانم میکشد
داشتم در سینه پیکان خدنگ کاریی
دست غیرت این زمان از استخوانم میکشد
میکند آسودگی سیری به گرد خاطرم
گریه هم پایی ز چشم خونفشانم میکشد
قصه وارستگی امروز پیش دل گذشت
طرفه حرف ناامیدی از زبانم میکشد
بر سر بازار جانبازان کمان آویختم
دست غیرت بشکنم هرکس کمانم میکشد
میکشم سر از کمند او «نظیری» بعد ازین
گر به صد زنجیر آن نامهربانم میکشد