این جا نه به هر سنگ سیه نور فروشند
این مایهٔ بینش نه به هر کور فروشند
فریاد که هرکس به اسیری فتد او را
شرط است که از خویش و وطن دور فروشند
غیرت نگذارد که به چشم و دل منکر
یک ذره ز خاکستر منصور فروشند
زیبنده بود دعوی مستوری خوبان
هرچند که جولان به سر طور فروشند
سردست چنان خانقه و دیر که آتش
در وادی دوری شب دیجور فروشند
آن دُردکشانی که شناسای عیارند
فردوس به یک خوشهٔ انگور فروشند
اخراج مغل خواهم و تاراج قزلباش
کز هند برند و به نشابور فروشند
در عشق تو با قدر و بهایم که عزیز است
ویرانه که در کشور معمور فروشند
قربانشدگان تو به قصاب سر کوی
یک سینه به صد ضربت ساطور فروشند
با ریش دل و سینهٔ ناسور «نظیری»
خوش باش که کم بندهٔ رنجور فروشند