صبحی بنال راه فلک برنبستهاند
هرچند دیر آمدهای در نبستهاند
حرمان تو ز همت کوتاهبین توست
هرگز در کریم به کافر نبستهاند
سرمایه شناخت چراغیت دادهاند
اما ره چراغ ز صرصر نبستهاند
بر تشنگان بباز بخیلی برای چیست؟
دریا کریم و ظرف تو را سر نبستهاند
ما میرمیم رخش تو را پی نکردهاند
ما وحشییم باز تو را پر نبستهاند
عالم ز ظلمت شب حرمان سیاه شد
کو آفتاب اگر ره خاور نبستهاند؟
مکتوب دوستداری ما را جواب نیست
غیر از سرش به بال کبوتر نبستهاند
هر مرغ بر هوای گلی آشیان نهد
بر شاخ شعله بال سمندر نبستهاند
تا چند عود خام «نظیری» فروختن
دودی برآر روزن مجمر نبستهاند