هر سحر سلسله از پای سحر بگشایند
از گشادش گرهی از دل ما بگشایند
درد نایافتنم سوخت ندانم ز کجا
بلبلان را به چمن راه نوا بگشایند
کارم از زلف گره گر تو پیچیده تر است
سر این رشته ندانم ز کجا بگشایند
آخر ای گل گذری کن به گلستان تا کی؟
چشم نرگس به ره باد صبا بگشایند
بر هم افتاده دل و دیده برانداز نقاب
تا همه عقد گهر روی نما بگشایند
هر کجا فتنه آن چشم سیه در کارست
کفر باشد که زبان را به دعا بگشایند
سیر این دایره بد نیست ولی می ترسم
چشمم از خویش ببندند چو پا بگشایند
گر به میخانه «نظیری » برم این زمزمه را
مطربانم گره از بند قبا بگشایند