داند اخلاص مرا وز حال من آگاه نیست
در دلش ره دارم و بر آستانم راه نیست
بخت با ما سرکش است و مدعا با ما به جنگ
کهربای شوق ما را جذبه یک کاه نیست
فصل ها شد در تباهی، برنیامد عمر ما
کشتی ما را سفر از سیر سال و ماه نیست
شست دل صد ره گشودم بر هدف کاری نکرد
گوییا پیکان و پر با این خدنگ آه نیست
خاطر دوران ز کین دوستان در عهد تو
آن چنان پر شد که دل ها را به دل ها راه نیست
عرض حال جمله ره دارد به خلوتگاه رب
جز دعای من که او مقبول این درگاه نیست
پیش از ین در جان سپاری ها از آن لب قسمتم
حرف تلخی بود اکنون گاه هست و گاه نیست
جستجوی وصل با این زندگی بی طاقتی است
ذوقی از پرواز با این رشته کوتاه نیست
گر «نظیری » شکوه از بی مهریت دارد مرنج
عیب صاحب را که پوشد بنده، دولتخواه نیست