نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸

بیا که مردم و بر راه چشم جان بازست

به گفتگوی تو زخم مرا دهان بازست

به خون ما اگرت میل هست مانع نیست

می مغانه سبیل و در مغان بازست

چو یوسفی تو که از مصر حسن چون تو کسی

برون نیامده تا راه کارون بازست

در آرزوی نثار قدوم تو همه شب

گهر فروش دو چشم مرا دکان بازست

نمی رود چو گرسنه ولی چه سود از این

که خوان وصل پر و دست میهمان بازست

چو بلبل قفسم من ازین چه ذوق مرا

که گل شکفته و درهای بوستان بازست

صمد به جای صنم بر زبانم آمده است

بتم فتاده و زنارم از میان بازست

دعا کنید به وقت شهادتم او را

که آن دمی است که درهای آسمان بازست

مکن شتاب «نظیری » به کار جان بازی

که چشم کارشناسان کاردان بازست