ذوقی به کمالست و وصالی به دوامست
امروز به ما منزلت عشق تمامست
بر صوفی بی وجد وبالست عبادت
بر شیشه که خالی ست ز می سجده حرامست
دادیم به معشوقه و می دنیی و دین را
بدنام شدن در دو جهان غایت نامست
احیای شب ما و صبوحی حریفان
مهتاب همه روزن و صبح همه بامست
جمعی که گرفتاری ایام شناسند
چون شب پره از نور گریزند که دامست
می گریم و از گریه چو طفلم خبری نیست
در دل هوسی هست ندانم که کدامست
ساقی غم دوران مخور و رطل گران ده
شادست جهان تا می حسن تو به جامست
گویید به زاهد بچه عصمت نفروشد
بوی می دوشینه هنوزش به مشامست
رنجور و الم دیده و پیرست «نظیری »
جام سحری چون نخورد ماه صیامست