عشق دهد با دل شوریده تاب
پرورش ذره کند آفتاب
کم نشود سوز دل از سیل اشک
آتش سودا ننشیند به آب
آه که عاشق کشد از خامی است
دود کند دل چو نباشد کباب
با سخن تلخ تبسم خوش است
نشئه دهه شهد چون گردد شراب
دیر رود جان که تویی در دلم
شعله کند بر سر شمع اضطراب
در شب هجران نبود روشنی
گرچه بود تا به سحر ماهتاب
دیده «نظیری » نشناسد رخش
بس که گدازد نگهم از حجاب