ز عاشق میشود معشوق را نام و نشان پیدا
ثمر نیکو نیاید تا نگردد باغبان پیدا
خودیها محو گردد گر تو از رخ پرده برداری
گمان پوشیده گردد هر کجا گردد عیان پیدا
من آن روزی که بر رخ فتنه میشد زلف میگفتم
که روز خوش نخواهد گشت هرگز در جهان پیدا
در آن صحرای بیپرسش که رهزن راهبر باشد
دل مجروح گردد کاروان در کاروان پیدا
تبی گر عارض جسمم شود آن را دوا سازم
چه سازم سوز عشقی را که شد در استخوان پیدا
تمنایش چو گردد گرد خاطر مضطرب گردم
چو محتاجی که گردد در سرایش میهمان پیدا
بغل از نامه احباب پر کرد و نمیخواند
که میترسد شود مکتوب من هم در میان پیدا
نمیدانم ز من در جان سپاریها چه نقصان شد
که اکثر میشود از بدگمانی امتحان پیدا
«نظیری» سوی او کم رو که امروزست یا فردا
که از خاکسترت هم نیست در کویش نشان پیدا