ز شهر دوست میآیم پیام عشق بر لبها
به تلقینی کنم آزاد طفلان را ز مکتبها
بگو منصور از زندان اناالحق گو برون آید
که دین عشق ظاهر گشت و باطل ساخت مذهبها
چُو من هر کَس طبیبی دارد ، از زحمت چه غم دارد
که آهی گر کشم بر کوه و صحرا افکنم تبها
سحرگه خسته و رنجور از خلوت برون آیم
چو پروانه که از صحبت برآید آخر شبها
ز دست او جراحتهای زهرآلوده بنمایم
به زخم ناصحان سوزن زنند از نیش عقربها
دل شب داشت دردی از کدورتهای حرمانم
به سوی آسمان دیدم فرو بارید کوکبها
به محض التفاتی زنده دارد آفرینش را
اگر نازی کند از هم فرو ریزند قالبها
ز بیدادی که بر دل شد نکردم ضبط خود ز اول
کنون کاتش همیبارد پشیمانم ز یاربها
«نظیری» پر گشا تا دیده دل در گشایندت
که از تنگی عالم تنگ میگردند مشربها