مانند سراب بند بر پا
بیهوده شدیم دشت پیما
بی بحر نموده شکل ساحل
بی آب نموده موج دریا
سر داده به باد بود و نابود
بگرفته ز خاک عرض و پهنا
بر اوج رسیده گه ز پستی
در پست فتاده گه ز بالا
چون ظلمت نیستی درآمد
نه ماند رخ و نه ماند سیما
در نای دمید دم مغنی
لب بست و فرو نشست غوغا
عاشق که و عشق چیست؟ دانی
درمانده و درد بی مداوا
سرگشته مطلب محالیم
ای کاش نبود این تقاضا
آخر به چه مایه قرب جوییم
بال و پر مور و راه عنقا
آتش نشود به باد خاموش
از سر نرود به فکر سودا
چون حق نشود عیان «نظیری »
گوییم که لااله الا