گویی به گرد روی تو آن زلف دلستان
توده شده است عنبر تر گرد گلستان
یا گرد مه، ز مشک نهاده ست دام دل
بر روی دل ربای تو آن زلف دلستان
چون باغ حسن پر گل تو باغبان نداشت
ایزد بر او زغالیه بگذاشت باغبان
یا دود عود زآتش مجمر برآمده است
خرمن زده است گرد گل لعل ارغوان
آتش ز دود و دود ز آتش جدا نیند
آتش ز دود و دود زآتش دهد نشان
این دیده را به دیدن آن دود راه ده
وین آتش از میانه آنها فرو نشان
از من ببرده ای دل و تا دل ببرده ای
از تو به بوسه ای دل من هست شادمان
زلفت که دل برد نبود جز ندیم دل
از زلفت این دقیقه بیاموز رایگان
آراستم دو دیده به در تا بدیدمت
آراستی به سی و دو در نیم ناردان
نیمی به تحفه بر تو فشانم ز عمر خویش
گر یابم از زبان تو یک لفظ درفشان
وز عمر یک زمان نرود بر مراد من
گر ننگرد دو دیده به سرو تو یک زمان
ای چهره لطیف تو در هر چهار فصل
چشم مرا به رنگ گل تازه میزبان
مهمان من کجایی و کی بیند این دو چشم
از دست من تو را کمری بسته بر میان
وهم مرا به وصف دهان تو راه نیست
یک ره مرا به بوسه نشان ده از آن دهان
با من سخن نگویی و عذر تو ظاهرست
ناید سخن پدید چو باشد دهان نهان
گر زان دهن مراد سخن گفتن افتدت
جز آفرین صدر اجل بر زبان مران
خورشید خاندان نبوت، رئیس شرق
کز آسمان گذشته به او قدر خاندان
دریای علم و تاج معالی علی که هست
جودش خجل کننده دریای بی کران
در بر و بحر ذکر بزرگیش منتشر
درشرق و غرب نام کریمیش داستان
تلقین او به مرتبه ملک رهنمون
تدریس او به ترجمه عقل ترجمان
هم جفت با مخالف او خوف بی رجا
هم وقف با موافق او سود بی زیان
هر ساعتی سعادت از این آسمان پیر
بر فرق او نثار کند دولت جوان
منقاد اوست گنبد دوار در مسیر
مطواع اوست کوکب سیار در قران
ای خرمی ز عدل تو در ساحت بهار
وی ایمنی ز امن تو در راحت امان
عدلت همه مقاصد امت کند تمام
علمت همه مصالح ملت کند بیان
در راه محمدت قدم توست مقتدا
بر ملک مکرمت قلم توست قهرمان
گر در موافقت نبرندی گمان نیک
تیغ یقین تو بزدی گردن گمان
ورنه صلاح شکل کمان در کژیستی
انصاف تو کژی ببرد از دل کمان
شاه جهان به خلعت و تشریف و طوق زر
جاه تو را به چرخ رسانید در جهان
او چون نبی به قدر و علی وار پیش او
تو ذوالفقار در کف و دلدل به زیر ران
آن دلدلی که کرد به قیمت چو تاج خویش
گردنش را به وطق مرصع خدایگان
که پیکری که ابر روان است با رکاب
گام آوری که باد وزان است با عنان
گویی عنان او کندی باد را سبک
گویی رکاب او کندی خاک را گران
هر یک مهی دو بار خمیده شود چو طوق
از شوق طوق گردن او ماه آسمان
طوقی که در بدایع او خیره مانده چشم
طوقی که بر طرایف او فتنه شد روان
پیروزه و زبرجد و یاقوت و در و زر
گفته زشرم زینت او ترک بحر و کان
چرخ است زین گزیده کواکب بران مقام
کان است زان گرفته جواهر در آن مکان
لونش به لون لاله سرخ است در بهار
رنگش به رنگ آبی زردست در خزان
گویی به کاربرده در آن بند دلربا
طبع جهان طرایف نوروز و مهرگان
گنج روان شنیدم و این طوق و بارگی
هر کس که دیده، دیده بود گنج را روان
خاک است جای گنج و بر این باد کوه شکل
سلطان به ما نمود یکی گنج شایگان
ور گنج شایگانت همی آرزو کند
آن طوق را نگه کن و این وصف را بخوان
وان تیغ آب داده نگر گویی از خدای
بر فرق دشمنانت بلایی است ناگهان
چون نسبت تو گوهر او خالی از خلل
چون فکرت تو تیزی او خالی از فسان
از بس که دل شکافت، گرفته است نور دل
از بس که جان ربود ربوده است لطف جان
آن جامه و عمامه و آن لطف تار و پود
کردند عز و جاه و جلال تو را ضمان
آثار فضل ایزد و انواع لطف شاه
در تار این مرکب و در پود آن عیان
نشگفت اگر ز شادی این خلعت شریف
چون برگ لاله لعل شود روی زعفران
واندر خزان زبهر ثنای تو بی بهار
شاخ شجر شکوفه فشاند به بوستان
بس راست کرد قاعده کار مملکت
این عزم کار کرده و آن حزم کاردان
هم اهل غرب را زثنای تو جاه و مال
هم خلق شرق را زعطای تو آب و نان
بی فکرت تو نور نباشد در آفتاب
بی نعمت تو مغز نروید در استخوان
هر صعوده ای ز سعی تو بازی شود سپید
هر روبهی زعون تو شیری شود ژیان
توفیق توست بر فلک مکرمت نجوم
ترتیب توست نیزه، دراو مملکت سنان
آنچ آید از بزرگی و دولت تو را به دست
ناید به داستان بزرگان باستان
رایت به هر چه میل نمایی همی رسد
دل را به هر چه میل نماید همی رسان
تا هست بر ولایت تو کام دل روا
کام تو بر ولایت دل باد کامران
عز تو در عنایت منشور لایزال
عمر تو در حمایت توفیق جاودان