ای سنایی خیز و در ده آن شراب بیخمار
تا زمانی می خوریم از دست ساقی بیشمار
از نشاط آن که دایم در سرم مستی بوَد
عمرهای خوش بگذرانم بر امید غمگسار
هست خوش باشد کسی را کاو ز خود باشد بری
خوش بود مستی و هستی خاصه بر روی نگار
من به حق، باقی شدم اکنون که از خود فانیام
هان ز خود فانیِ مطلق شو به حق شو استوار
دل ز خود بردار ای جان تا به حق فانی شوی
آن که از خود فارغ آمد فرد باشد پیشِ یار
من به خود قادر نیام زیرا که هستم زآب و گل
چون بُوَم جایی که هستم چون یتیمی دلفگار