سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۰

ای سنایی خیز و در ده آن شراب بی‌خمار

تا زمانی می خوریم از دست ساقی بی‌شمار

از نشاط آنکه دایم در سرم مستی بوَد

عمرهای خوش بگذرانم بر امید غمگسار

هست خوش باشد کسی را کاو ز خود باشد بری

خوش بود مستی و هستی خاصه بر روی نگار

من به حقْ باقی شدم اکنون که از خود فانی‌ام

هان ز خود فانیِ مطلق شو به حق شو استوار

دل ز خود بردار ای جان تا به حق فانی شوی

آنکه از خود فارغ آمد فرد باشد پیش یار

من به خود قادر نی‌ام زیرا که هستم ز‌آب و گل

چون بُوَم جایی که هستم چون یتیمی دل‌فگار