ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۳

هرگز ندید چشم جهان روی مکرمات

کوته نشد ز دامن کس دست حادثات

بر زایران نگشت گشاده در عطا

بر اهل فضل بسته نشد راه نایبات

بی مجد دین صفی سلاطین نجیب ملک

فخر زمانه صدر اجل سید الکفات

یوسف که داد لفظ خوش و عزم ثاقبش

هم آب را طراوت و هم خاک را ثبات

آن مکرمی که بود بخیلی و ظلم را

در ساعت ولادت او ساعت وفات

صدری که گشت پشت فتوت بدو قوی

چون مملکت به تیغ و نبوت به معجزات

اکرام اوست خسته افلاک را شفا

انعام اوست بسته ایام را نجات

عمری است خشم او که بود حاصلش اجل

جانی است عفو او که بود صحتش حیات

چرخ است عدل او و معالی دراو نجوم

آب است لفظ او و معانی دراو نبات

کلکش به رنگ زر شد و نشگفت اگر شده ست

از بس که داد زایر او را به زر برات

ای صاحبی که در صفت جود و جاه تو

واله شود تفکر و عاجز شود صفات

گر جاه را زکات بود جود را ثنا

در مذهب مروت و در شرع مکرمات

جز بر تو نیست لایق از اهل زمان ثنا

جز بر تو نیست واجب از اهل زمین زکات

بحری و هست گوهر تو مال و گوشمال

ابری و هست قطره تو هیبت و هبات

از لفظ کوشش تو دو حرف است بیم و یاس

وز دست بخشش تو دو رگ دجله و فرات

هست از نتایج کف و کلک تو بذل و فضل

چونین شود نتیجه چونان مقدمات