چو آمد به اسحق اشعث خبر
که شد کشته شمر بد اختر گهر
بترسید و لرزید آن اهرمن
بر آن شد که جانش بر آید زتن
نخست آنکه با تیغ یازید دست
تن شاه هر دو جهان را بخست
مر این بد گهر زاده بود آن پلید
که چونین پلیدی خدا نافرید
یکی خواهرش بود آن بد سگال
که عبداله کاملش بد همال
شبی از سرای خود آن گمرها
روان شد به مشکوی عبداللها
نهانی بر خواهر آمد بگفت:
که راز از برادرت باید شنفت
مرا نیست غیر از تو فریاد رس
به کوفه ندارم به غیر از تو کس
نشسته است مختار فرخ به گاه
بدانسان که بر کرسی چرخ ماه
رده بر رده مهتران بر درش
فزونتر زانجم بود لشگرش
به خون شه یثرب آن رهنمون
همی شهر کوفه بشوید زخون
هر آنکس که بازاده ی مصطفی (ص)
سگالیده پیکار زاهل جفا
نگردد ز چنگال خشمش رها
رود گر فرو در دم اژدها
بتر دشمن شاه بیکس منم
که اکنون هراسنده از دشمنم
به شوی سرافراز از من بگوی
که ای نامور گوهر پاکخوی
به زنهار خود گر پنهاهم دهی
در این خانه ی خویش راهم دهی
دهد زینهارت به روز شمار
در آن سخت هنگامه پروردگار
مرا یادگاری تو از مادرم
سرافرازی و مهربان خواهرم
در این سخت هنگامه و داوری
مرا ای پسندیده کن یاوری
بدو خواهرش گفت: دلشاد باش
زبند غم و غصه آزاد باش
بمان اندر این خانمان تندرست
زمهمان کسی کینه هرگز نجست
نپیچد همانا سر از گفت من
که مردیست با داد و دین جفت من
بگفت این و از مهر بنواختش
به جایی در آن خانه بنشاختش
برمیهمان برد خوان و خورش
زهر گونه تا تن دهد پرورش
شبانگه که عبداله بی نظیر
به کاخ اندر آمد زنزد امیر
خرامان به نزدیک او رفت جفت
بزد پنجه بر دامن مرد و گفت:
که ای پر خرد مهتر سرفراز
به مشکوی تو سالیان دراز
شب و روز بودم پرستار وش
پی خدمتت دست کرده به کش
نه جز سوی تو دیده بگماشتم
به بی رای تو گام برداشتم
نمودم به هر کار در یاری ات
کنیزانه کردم پرستاری ات
که درسایه ی خویش راهم دهی
چو زنهار خواهم پناهم دهی
برآور کنون ای خداوند من
امید دل آرزومند من
برادرم آن شاخ بی برگ و بر
که باشد مرا یادگار از پدر
کنون اندر این مرز بیچاره است
زکاشانه ی خویش آواره است
اگر چه به هنگامه ی کربلا
ستم کرد برشاه اهل ولا
ولی زانچه گردید زو آشکار
فزونتر بود رحمت کردگار
نبسته است دادار خورشید و ماه
در توبه بر روی اهل گناه
ز بگذشته کردار بر وی مگیر
بدوبخش و این خواهش از من پذیر
از ایدر گراینده شو عذرخواه
امیر گزین را سوی پیشگاه
بگوی آنچه دانی بدان پاکخوی
به شیرین زبانی و طرز نکوی
بخواه از جهانجوی فرخ تبار
که بخشد برادرم را زینهار
برادرش را گفت آن سرفراز
بگو تا بیاید به سویم فراز
بدو گفت زن کای جهاندیده مرد
به گرد بدی تا توانی مگرد
دل از کین درمانده گان پاک کن
گرت زهر خشمی است تریاک کن
مرا دل به سوگند آسوده ساز
که آسوده دل مانی و سرفراز
چو سوگند خوردی که با وی بدی
نیندیشی از مردی و بخردی
زبیغوله سوی تو باز آرمش
به پوزشگری با نیاز آرمش
دلیر گرانمایه سوگند خورد
که با او نخواهم بدی پیشه کرد
برفت بیاورد آن بد سگال
برادرش را سوی فرخ همال
چو اسحق دید آن بر و یال مرد
زمین را ببوسید و پس لابه کرد
بدو گفت: کای مهتر پاکزاد
هشیوار مرد ستوده نژاد
به زنهاری خویش منت بنه
رهایی ز چنگال مرگم بده
ز سالار کشور مرا بازخواه
اگر چه گنهکارم و روسیاه
چنان دان که کهتر غلامی به زر
خریدستی ای بخرد نامور
چو گفت این و آن کینه گستر چکید
سرشکش زمژگان به ریش پلید
بدو گفت عبداله هوشمند
که مگری تو کز ما نبینی گزند
من اینک روانم به سوی امیر
بخواهم ز سالار پوزش پذیر
که بخشد به من بر،گناه تو را
کند سرخ روی سیاه تو را
وزان پس بپیمود راه از سرای
به درگاه مختار فرخنده رای
بگفت: ای سپهدار کشور پناه
به درگاهت آمد یکی دادخواه
مرا آرزویی است در دل برآر
مکن در بر انجمن شرمسار
بدانسان که دادی به داماد خویش
امان، ای سرافراز فرخنده کیش
ببخشای اسحق را هم به من
بکن سرخ رویم بر انجمن
که اکنون نهانست در خان من
پناهنده گشته است و مهمان من
چو فرخنده مختار ازو این شنید
بدزدید یال و دم اندر کشید
نمی خواست آزرده آن مرد را
که بد شیر نیزار ناورد را
بگفتا: کنم من روا کام تو
برآرم به خورشید بر نام تو
یکی کار پیش آمد اکنون بزرگ
بدان دل گمارد دلیر سترگ
به اسب اندرآی و بجنبان سنان
از ایدر برو سوی خرمابنان
شنیدستم ای گرد فرخنده نام
که از قاتلان شه تشنه کام
در آنجا نهانند ده نابکار
هراسان و ترسان و آسیمه کار
ببند آن ده اهریمن شوم را
بپرداز از ایشان برو بوم را
ببوسید عبداله بی نظیر
به فرمان مختار فرخنده رای
به انگشت دیدش یک انگشتری
درخشان چو در آسمان مشتری
بدوگفت: کاین پر بها خاتما
که ماند به انگشترین جما
مرا ده که بر صنعتش بنگرم
یکی گر چنو باشد اندر خورم
بگویم که استاد پردازدش
سزاوار انگشت من سازدش
برون کرد خاتم زانگشت مرد
بدو داد و از کاخ شد رهنورد
ابا همرهان سوی خرمانبان
بگرداند او بارگی را عنان