خبیثی ددی از بزرگان شام
که بد دشمن آل خیرالانام
پدر قحطبه نام زشتش تمیم
دل اهرمن از نهیبش دو نیم
پی رزم آن خسرو کامیاب
سراپا نهان شد به پولاد ناب
بزد اسب و آمد به میدان کین
خروشید برشاه دین خشمگین
که دادی به کشتن درین کارزار
زیاران و خویشان بسی نامدار
ببینم دلت را از این کار تنگ
نشد سیر جانت ز پیکار و جنگ
هم ایدون بیندازم از تو سنت
کنم سرخ از خون بر و جوشنت
بیاسایمت از بد روزگار
کنم سیرت از پیچش کارزار
شهنشه چو لاف بداختر شنید
زدل نعره ی حیدری بر کشید
دل مرد جنگی شد از بیم چاک
بتوفید چرخ و بلرزید خاک
شه دین زمین را بدو کرد تنگ
بزد تیغ بر پیکرش بی درنگ
به یک زخمش افکند از باره گی
بیاسودش از کینه یکباره گی
دل بدمنش گشت پر واهمه
بیفتاد در کوفیان همهمه
دگر ابطحی نام زشتش یزید
که بادش عذاب خدایی مزید
که درکوفه و شام همتای او
نبود از پلیدان ناورد جو
به بالا و دیدار و پیکر چو دیو
گزیزان ازو پیچ صد مرد نیو
به یکسو از آن پهنه استاده بود
نگه سوی آن رزم بگشاده بود
چو از لشکر آن بیم و غوغا بدید
دل پر ز کینش زجا بردمید
بدیشان خروشید کز یک سوار
چرایید ترسنده واسیمه سار؟
ببینید کایدون بدو چون کنم
فش و یال اسبش پر از خون کنم
بگفت این و بنمود آهنگ شاه
چو در پهنه دیدند او را سپاه
بگفتند با یکدگر شادمان
که بر پور حیدر سر آمد زمان
یزید از پی باره انگیخت گرد
چو با شاه دین راه نزدیک کرد
بگفتش: بمان هم نبردت منم
مجو مرد ازین بیش مردت منم
بدو بر خروشید دارای دین
که ای مرد بی مایه ی پر زکین
همانا مرا نیک نشناختی
کز اینسان به ناورد من تاختی
نداد ایچ پاسخ به شه کامیاب
بیفشرد سر پنجه اندر رکاب
برافراخت بر فرق او تیغ و دست
درنگش نداد آن شه حق پرست
بزد تیغ و کرد از میانش دونیم
به دوزخ روان گشت نزد تمیم
همی رفت یک نیم او برستور
بدو خیره لشگر ز نزدیک و دور
چو او کشته شد بد دلی زشت نام
که بد نام او را عمر و پور هشام
به میدان در افکند اسب ستیز
به گردن نهاده یکی تیغ تیز
گرازید چون دیو جسته زبند
پذیره شدش شیر حق گام چند
یکی نیزه بودش زخیرالانام
که خود داشت آن نیزه مسلوس نام
بزد نیزه را بر بر جوشنش
سبک برگرفت از برتوسنش
بیفکند او را سوی آسمان
چو برگشت از آسمان بدگمان
بزد ذوالفقار از میان هوا
چنان بر میانش شه نینوا
که یک نیمه اش در میان سپاه
در افتاد و زو چار تن شد تباه
پس از عمر و دون سعد پورطفیل
به پیکارشه تاخت چون بند سیل