چو درکربلا شاه خرگه فراشت
سپهدار حر – نامه ای برنگاشت
به فرزند مرجانه ی نابکار
که جا کرد درکربلا شهریار
چو بد خواه ازآن کار آگاه شد
بگفتا که کارم به دلخواه شد
یکی نامه بنگاشت زی شهریار
که ای سبط پیغمبر(ص) تاجدار
نوشته به من حر فرخنده رای
که درکربلا برگزیدی تو جای
چنین رفته فرمان ز دارای شام
که بنهد حسین اندر آن مرز گام
تو بیعت زنو باوه ی بوتراب
بگیر ومهل برمن آرد شتاب
بتابید اگر سرز پیمان من
نداد ارتن خود به فرمان من
سپه ران وازتن سرش بازگیر
زمین رازخونش نمای آبگیر
کنون گر برای من وکام او
کنی کار ای شاه پاکیزه خوی
ندارم به تو کارجز راستی
بپیچم سراز کژی وکا ستی
وگرنه فرستم زکوفه سپاه
کنم روز روشن به چشمت سیاه
شهنشه چو زان نامه آگاه شد
دژم دل زگفتاربدخواه شد
برآشفت آن نامه ی نابکار
به یکسو برافکند آن تاجدار
فرستاده چون پاسخ نامه خواست
ز پیروزگر داور دادراست
بفرمودش آن شاه والا جناب
عذاب خدایی بس اوراجواب
برید آمد وگفت با بدسگال
شنید آنچه ازداور بی همال
پلید از فرستاده چون این شنفت
به خشم اندر آمد پس آنگاه گفت:
که مردم به مسجد شدند انجمن
نشستند برجای خود تن به تن
به مسجد درون رفت آن نابکار
برآمد به منبر عزازیل وار
زال امیه ثنا کرد ساز
پس آنگه به مردم چنین گفت باز
به من رفته فرمان ز فرمانگزار
که با پور حیدر کنم کارزار
هرآنکس نتابد رخ از رای من
سرش برفرازم زچرخ کهن
ببخشم ورا آنقدر خواسته
کز آکنده گنج آید آراسته
وگرنه ببرم به خنجر سرش
بسوزم به آتش درون پیکرش
بگفت این واز منبرآمد به زیر
چو آمد به ایوان خود آن شریر
درگنج بهر سپه برگشاد
به مردم درم داد و دینار داد
کشن قومی ازمردم دین فروش
بدان زر فشانی سپردند هوش
نداد داد آن بد سرشت اهرمن
به نستوده مردان آن انجمن
که هر کس بداند زکوفه سپاه
زآل پیمبر شود کینه خواه
پس از جنگ زی من شتاب آورد
سرزاده ی بوتراب آورد
نگارم به ده سال برنام وی
به امر شه شام منشور ری
که ده ساله آنجا شود حکمران
کشد رخش آسودگی زیر ران