الهامی کرمانشاهی » شاهدنامه (چهار خیابان باغ فردوس) » خیابان اول » بخش ۷۸ - درشکایت از آلایش به رنگ هستی و خود پرستی

تو ای قید هستی چه بندی مرا؟

که رنج دل مستمندی مرا

رها گر ز بند تو گردیدمی

به جز نیستی هیچ نگزیدمی

چه ستواری ای دل گسل بند من

تورا بگسلاند خداوند من

که از تست هر بد که آید مرا

ز بود تو هر فتنه زاید مرا

کسی کو؟ بسی سال و مه با تو زیست

ابر زندگانیش باید گریست

برو تا بیاسایم ازرنج ها

بیابم پس ازرنجها گنج ها

تویی رهزن دین و دنیای من

همی تازی از بهر یغمای من

تو دورم ز راه خدا می کنی

به بیگانگان آشنا می کنی

به اهل جهان و جهانم چه کار؟

به آنکس که خواهم مرا واگذار

برآنم که غیر ازتو ابلیس نیست

درآنجا که هستی تو ابلیس کیست؟

بدین گونه گر رهزنی ورد توست

تو استادی ابلیس شاگرد توست

نه آرام دارم ز دستت نه خواب

نه آسایش و صبر و نی توش و تاب

پی آنکه نانی ز خوانی خورم

بری آبرو چند برهر درم

به یکسو شو از راه من شرم دار

کزین پس نباشد مرا با تو کار

برو سوی آن کو خریدار توست

شب و روز مشتاق دیدار توست

یکی سوی دنیا پرستان بپای

که هست طلب نیست مرد خدای

تو نگذاری ای دشمن جان من

که تابد به من نور جانان من

تو زنگاری از آینه پاک شو

به یک سوی ازچشم ادراک شو

نیفزاید ازتو مرا دستگاه

تودانی که نبود اگر مدح شاه

نگویم به مدح کسی یک سخن

به تیغم ببرند اگر سر زتن

تو را از جهانداور دادرس

اگر خواهم از بهر اینست و بس

وگرنه جز او با کسم کارنیست

چو دانم جز اویم خریدار نیست

من و مدح شاهی که شاهنشهان

پرستندگانش به ملک جهان

من و آن خداوند را بندگی

که مهرش مرا داده فرخندگی

من و مهر آن زاده ی مصطفی (ص)

که هر درد را تربت او شفا

حسین آنکه فرمان دهد برقضا

دل و جان پیغمبر و مرتضی