هزار شکر که آمد بهار و رفت خزان
ز فیض مقدم گل شد جهان پیر جوان
ز پرده رخ بصفایی نمود ابر بهار
که هرگز آینه ناید برون زآینه دان
دمید لاله و گل صدهزار رنگ ز خاک
شد آشکار زمین در دل آنچه داشت نهان
زمین بجوش طراوت که همچو گل بر شاخ
شکفته شد بسر تیر غنچه پیکان
ز فیض ابر بهاری دمید سبزه ز خاک
بدان صفت که خط از سبزه عذاربتان
بهر قدم ز دل خاک سبزهای زد جوش
حیات بخشتر آبش ز چشمه حیوان
چمن ز جوش صفا شد بآن صفت کامد
بدیده قطره شبنم چو گوهر غلطان
ز بسکه موج طراوت ازین چمن برخواست
فتاد آب فلک را بجوی کاه کشان
صفاپذیر چنان شد زمین ز صیقل ابر
که گشت آئینه از حیرتش چوآب روان
چمن ز لاله و گل شد بآن صفت لبریز
که همچو غنچه فراهم نیامدش دامان
چنین که جلوه موج هواست هستی بخش
درین بهار چو جام سبک زرطل گران
رواج کار بجائی رسیده مستانرا
که شیشهگر شکند محتسب دهد تاوان
بدان صفت که کند اقتضای بادهکشی
درین بهار ز کیفیت هواداران
عجب نباشد اگر جام میشود در بزم
برنگ ساغر خورشید خودبخود گردان
درین حدیقه که با صد زبان نمیآید
ز کس شماره آمد شد بهار و خزان
نیامدست بهاری بدین خوشی هرگز
کزو شکفته گل انتفاش پیر و جوان
اگر غلط نکنم این سروش عیش و نشاط
بود ز فیض جلوس شهنشه دوران
جناب شاه ملایک سپاه نادرشاه
خدیو جم عظمت خسرو سکندرشان
شهی که پایه قدر رفع دربانش
قدم گذاشته برتر از این بلند ایوان
شهی که کشتی نه چرخ را بهم شکند
چوآب تیغ جهان گیر او کند طوفان
شهی که ناخن مشکلگشای همت او
هزار عقده دشوار را کند آسان
شهی که گاه گهر پاشی حساب کرم
بر آب از کف جودش رود چه بحر و چه کان
شهی که هیبت او بانگ اگر زنده بر کوه
بلرزه آید و گردن بسان آب روان
به تخت سلطنت این خسرو بلند اقبال
که پیش رفعت جاهش خجل بود کیوان
جلوس کرد بروز خجسته نوروز
ز یاری فلک و نصرت خدای جهان
دگر برای چه زین باغ هر کف خاکی
ز خرمی نشود رشک روضه رضوان
خلاصه از مدد بخت تکیه زد مشتاق
چو بر سریر شهنشاهی آن رفیع مکان
نوشت خامه دو مصرع که سال تاریخش
ز هر یکیش شود بیکم و زیاد عیان
رساند مژده شاهی بگوش اهل جهان
جلوس نادر آفاق شاه جم دربان