فرید دهد مسیب که کوکب بختش
ز روشنی به رخ ماهطلعتان ماند
محیط فیض رسانی که خامه از دستم
ز وصف او به سحاب گهرفشان ماند
بنای همت او طرفه مرتفع قصریست
که پایهاش ز بلندی به آسمان ماند
به گاه ریزش ابر کفَش عجب باشد
به بحر قطرهای و گوهری به کان ماند
ببین به وسعت خلقش که دارد این صحرا
گشایشی که به صحرای لامکان ماند
پیادهایست به صحرای همتش حاتم
که چون غبار به دنبال کاروان ماند
فکند طرح بنائی که طاق ایوانش
به طاق ابروی پیوسته بتان ماند
اگر کند سخن از وصف حوض خانه او
سزد که تا ابدش خامه ترزبان ماند
صفا چو آئینه هر خشتش آنقدر دارد
که در تحیر ازو عقل انس و جان ماند
ز بس رفیع بود پایهاش رود تا حشر
فلک ز حیرتش انگشت بر دهان ماند
سخنسرا که ز وصف صفای باغچهاش
ز بس به حیرت از آن تازه گلستان ماند
زبان او سزد ار باز ماند از گفتار
چو شق خامه که موئیش در میان ماند
ز لطف حق چو پذیرفت این بنا اتمام
که ساحتش به سر کوی گلرخان ماند
نوشت خامه مستاق بهر تاریخش
به دهر بانی این خانه جاودان ماند