مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۰

چون رفتی افکندی، بر خاکم از خواری

وقت آمد بازآئی، از خاکم برداری

بر خاکم افتاده، در راهت از خواری

تا کی تو رحم آری، از خاکم برداری

از زخمی هر لحظه، چندم جان آزاری

یا رحمی بر حالم، یا زخمی بس کاری

چندم دل آشامد، خون بیتو وقت آمد

بر حالم بخشائی، بر جانم رحم آری

تا الفت با دشمن، داری تو دارم من

گه ناله گه شیون، گه گریه گه زاری

ما گریان دل نالان، چند از تو گاهی کن

هم ما را دلجوئی، هم دل را دلداری

چون از کف ندهم دل، زان غمزه زان عشوه

این شغلش مکاری، و آن کارش عیاری

ای شبها تو خفته، رحمی کن کز هجرت

در جانم آتش زد، شمع‌آسا پنداری