خوش آن ساعت که بیخشم و غضب با ما تو بنشینی
نه در دل عقدهای ما را نه برابر و ترا چینی
چه فیض است از بهار لخت دل دانی کنارم را
اگر یک ره پر از گل دیدهای دامان گلچینی
نهادم پا به راه عشق تا آید چه در پیشم
نه عقل آخراندیشی نه چشم عاقبتبینی
ز هستی هرکه رست و یافت فیض نیستی داند
که آن بیداری تلخی بود این خواب شیرینی
به نیکان و بدان از سادهلوحی الفتی دارم
نه زآن قومم به جان مهری نه زین جمعم به دل کینی
مر پهلو به خار یا به خشتی سر نهم ورنه
که شبهای غمت نه بستری دارم نه بالینی
نظر مشتاق دارد از غرور حسن آن مهوش
به آن نخوت که بیند پادشاهی سعی مسکینی