نباشد آتشی سوزندهتر از آتش دوری
دل کافر مبادا مبتلای داغ مهجوری
چو فرصت رفت رو آوردن دولت بدان ماند
که سوزد بر مزار تیرهروزی شمع کافوری
خمار حسرتم کشت از خیال وصل و حیرانم
که مستی آورد هر باده و این باده مخموری
ز رویت دیدهام ای مهروش پرنور چون روزن
نمیبیند ترا چشمم ز حیرت آه ازین کوری
وصالت لحظهای و هجر عمری آه چون سازم
که یکدم صحتست و از قفا صدسال رنجوری
بیابان مرگ حیرت گشتم از وصلت چه حالست این
که از نزدیکیت دیدم ندیدم آنچه از دوری
خرابست این دلم تادیده آن طغیان اشک آری
بخود هرگز نگیرد ره گذار سیل معموری
کشم گر آه گرمی سوزدم مشتاق سرتاپا
کسی چون من مباد آتش به جان از داغ مهجوری