مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۲

ناکرده عمل ای که طلبکار بهشتی

خواهی چه ثمر خورد ز تخمی که نگشتی

صوفی همه تزویر بود کار تو فریاد

زآن دم که کنی خرقه از این پشم که رشتی

نازم به سر کوی خرابات که آنجا

نه صومعه‌ای سنگ رهست و نه کنشتی

گشت آن که فنا در تو شد آسوده که آنجا

نه بیم جحیمی است نه پروای بهشتی

من سنگ سیاهم نکند تربیتم لعل

ای پرتو خورشید بجو پاک‌سرشتی

هرگز سرخم نیست مرا آه که نبود

در کوی خرابات مرا طالع خشتی

گرد سرت این خامه مشتاق که هرگز

حرفی نه ز اسرار حقیقت ننوشتی