شبی بر بام ای ماه بلنداختر نمیآیی
ز برج طالع ما تیرهروزان بر نمیآیی
چو رفتی رفت جانم تا شوم احیا چرا هرگز
چراغ کشتهام را شعلهسان بر سر نمیآیی
نخواهم از ره جور و جفا هرگز عنان تابی
که میدانم به سویم از ره دیگر نمیآیی
نیم زان با ضعیفی خوش که ای ترک شکارافکن
پی صیدم ز ننگ این تن لاغر نمیآیی
چه دارم چون صدف غیر کف خاکی عجب نبود
به دستم گر تو ای سنگینبها گوهر نمیآیی
ز گلشن در قفس کن نقل مشتاق آشیان خود
که با سرکشنهالان گلستان بر نمیآیی