مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷

شبی بر بام ای ماه بلنداختر نمی‌آیی

ز برج طالع ما تیره‌روزان بر نمی‌آیی

چو رفتی رفت جانم تا شوم احیا چرا هرگز

چراغ کشته‌ام را شعله‌سان بر سر نمی‌آیی

نخواهم از ره جور و جفا هرگز عنان تابی

که می‌دانم به سویم از ره دیگر نمی‌آیی

نیم زان با ضعیفی خوش که ای ترک شکارافکن

پی صیدم ز ننگ این تن لاغر نمی‌آیی

چه دارم چون صدف غیر کف خاکی عجب نبود

به دستم گر تو ای سنگین‌بها گوهر نمی‌آیی

ز گلشن در قفس کن نقل مشتاق آشیان خود

که با سرکش‌نهالان گلستان بر نمی‌آیی