مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۶

حاشا که زنده مانم از جور غیر و جانان

شمعی بگو چه سازد با آستین فشانان

از جور خوبرویان مشکل رهند عشاق

این فرقه جان‌سپاران و آنقوم جان‌ستانان

۳

کی حل عقده عشق زاهل خرد برآید

کاری نمیگشاید اینجا ز کاردانان

عاشق ز وصل معشوق چون بگذرد که باشند

عشاق تلخکامان خوبان شکر دهانان

ما بلبلان نیامد جز دیدن گل از ما

بر ما عبث در باغ بندند باغبانان

۶

خوبان و عاشقانند قومی که بیکرانست

مهر و وفای آنان جوروجفای اینان

هر شب به بستر ناز سرخوش تو خفته و من

چشمم بهم نیامد چون چشم پاسبانان

مردند از جفایت ای وای گر نه بخشی

بر زخم سینه‌ریشان بر درد خسته‌جانان

۹

دارد نیاز پیران تأثیرها ولیکن

از جام ناز مستند این نازنین جوانان

مشتاق اگر نبخشد بر من زهی سعادت

ور خون من بریزد جانم فدای جانان