مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۶

حاشا که زنده مانم از جور غیر و جانان

شمعی بگو چه سازد با آستین فشانان

از جور خوبرویان مشکل رهند عشاق

این فرقه جان‌سپاران و آنقوم جان‌ستانان

کی حل عقده عشق زاهل خرد برآید

کاری نمیگشاید اینجا ز کاردانان

عاشق ز وصل معشوق چون بگذرد که باشند

عشاق تلخکامان خوبان شکر دهانان

ما بلبلان نیامد جز دیدن گل از ما

بر ما عبث در باغ بندند باغبانان

خوبان و عاشقانند قومی که بیکرانست

مهر و وفای آنان جوروجفای اینان

هر شب به بستر ناز سرخوش تو خفته و من

چشمم بهم نیامد چون چشم پاسبانان

مردند از جفایت ای وای گر نه بخشی

بر زخم سینه‌ریشان بر درد خسته‌جانان

دارد نیاز پیران تأثیرها ولیکن

از جام ناز مستند این نازنین جوانان

مشتاق اگر نبخشد بر من زهی سعادت

ور خون من بریزد جانم فدای جانان