مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۷

ای از ازل ز عشق تو آشفته کار من

هم روز من سیه ز تو هم روزگار من

شد مدتی که بهر تو باشد ز خون دل

پرگل برنگ دامن گلچین کنار من

وزاشک پرده دربتو این زاز روشن است

کز کیست خون‌فشان مژه اشکبار من

عمریست در کمند تو پا بستم و تو نیز

دانی منم شکار تو عاشق شکار من

دیریست کز رخ تو ندارم قرار و هست

آگاهیت ز حال دل بی‌قرار من

چندیست کز خط تو سیه روزم و ترا

باشد خبر ز تیرگی روزگار من

قرنیست کز هوای فراق توام قرین

با صد غم و تو آگهی از حال زار من

خواهم من گدا ز تو چون کام دل که هست

بند زبان شکوه توام شهسوار من

رحمی که وقت شد رود از آرزوی تو

هم دست من ز کار و هم از دست کار من

لطفی که از غم تو بمن گشته آسمان

ناسازتر ز طالع ناسازگار من

مهری که جان خسته‌ام از کینه جوئیت

نزدیک لب رسیده ستم پیشه یار من

فکری که گر توام نشوی چاره‌جو کجا

آید ز من علاج غمت غمگسار من

یعنی ز باغ وصل ندارم ز شرق عشق

دستی که چیند از تو گلی گلعذار من

گر خود تو برنیاری امید دلم ز لطف

ای وای بر من و دل امیدوار من

مشتاق را که بنده تست از ازل بده

کام دلش ز لطف خداوندگار من