مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۳

بجان ز اندیشه غیرآمدم ز آن انجمن رفتم

بیاران صحبت او باد ارزانی که من رفتم

مکافات شکفتن نیست آسان عاقبت دیدی

که چون گل زین گلستان رفتم و خونین کفن رفتم

بسر در غربت آمد عمرم و نامد برم پیکی

مگر یکبارگی از یاد یاران وطن رفتم

روم گفت از برت بیخود فتادم زین سخن بنگر

که او نارفته من رفتم ولی از خویشتن رفتم

چه حاصل سبز شد گر کویت از سیرابی اشکم

که من با دامنی پرخار حسرت از چمن رفتم

نشد ز آن لب نصیبم بوسه هرگز فغان کاخر

ز حسرت تلخ‌کام از کویت ایشیرین‌دهن رفتم

دلم در سینه دارد ناله زاری که نشنیدم

ز یعقوب ار چه صد ره بر در بیت‌الحزن رفتم

چه منت گر کمند طره او دستگیرم شد

که بیرون تنه لب آخر از آن چاه ذقن رفتم

نرفت از حسرت شیرین لبی کس از جهان هرگز

به این جان کندن تلخی که من چون کوهکن رفتم

چه سودار بود صد رنگم سخن مشتاق کز گیتی

در آخر غنچه‌سان مهر خموشی بر دهن رفتم