مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱

دلی سرگرم شوق از جلوه مستانه‌ای دارم

ز شمع قامتی آتش بجان پروانه‌ای دارم

خراب‌آباد عالم را منم آن جعد سرگشته

که هر روز آشیان در گوشه ویرانه‌ای دارم

چه کوشم از پی روزی به من خواهد رسید آخر

ز هر خرمن که قسمت خوشه‌ای یا دانه‌ای دارم

نه بینی کامل ار عشقم مکن یکباره انگارم

ازین می گر ندارم شیشه پیمانه‌ای دارم

بپایان قصه زلفت به این عمر آیدم حاشا

که بس کوته‌شبی دور و دراز افسانه‌ای دارم

نشاط‌انگیز طبعم شد مگر بوی می وصلی

که امشب چون صراحی گریه مستانه‌ای دارم

کشی زلف از کفم چند و دهی در دست مشاطه

نه آخر از دل صد چاک من هم شانه‌ای دارم

نیم بی‌خانمان مشتاق کز دل بر سر کویش

ز هر ویرانه بس ویرانه‌تر ویرانه‌ای دارم