مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳

در گلشن عشق تو جفاکار ندیدم

یک گل که از آن زحمت صدخار ندیدم

از کوی تو یکره نگذشتم که به هر گام

بر خاک ره افتاده بسیار ندیدم

این با که توان گفت که در کوی محبت

از یار جفا دیدم و ز اغیار ندیدم

جائی که درین باغ توان زد پر و بالی

جز در قفس ای مرغ گرفتار ندیدم

برقع به رخ افکنده گذشتی ز من آخر

افغان که ترا دیدم و دیدار ندیدم

در سینه‌ام از تنگی جا بود که هرگز

الفت به میان دل و دلدار ندیدم

بهر صنمی نگسلم از کفر وگرنه

از سبحه چه دیدم که ز زنار ندیدم

مشتاق من و شغل محبت که به گیتی

کاری که بود خوشتر ازین کار ندیدم