صبحدم در باغ دیدم عندلیبی از ملال
سرکشیده در فراز گلبنی بر زیر بال
گاه میشد از فغان خاموش و گاهی میکشید
از ته دل ناله زاری ازو کردم سوال
کز گلت باشد چو ساز و برگ وصل آماده چیست
دمبهدم این ناله گفت آن عندلیب عجز نال
گرچه در وصلم گریزم از فغان نبود که هست
بیم هجران نالهفرمای من آشفتهحال
ز آن بود هر لحظه در آغوش گلبن نالهام
ای خوش آن فرقت گزین عاشق که در کنج ملال
کرده خو با هجر و نبود وصل را جویا که هست
این همه بیم فراق آن جمله امید وصال
تا کیم مشتاق گویی ایکه چون دل مدتیست
کردهای جا در بر دلدار خود بیجا منال
چون ننالم در وصال او که ترسم ناگهان
آرد این کوکب ز دور آسمان رو در زوال