جز آنکه برد چو شمعت شبی به خانه خویش
کدام مرغ زد آتش به آشیانه خویش
به سر رسید شب هستیم ز قصه هجر
شدم به خواب عدم آخر از فسانه خویش
نباشدش اثری اشک من چه سان آرم
به دام خویش تو را از فریب دانه خویش
به یار سوز دلم گوید آه گرم بس است
زبان خویش چو آتش مرا زبانه خویش
به گلشنی که بود جلوهگاه برق چرا
نهیم دل به خس و خار آشیانه خویش
کشیدیم قدم از دیده وقت شد که دهد
ز گریه چشم تر من به سیل خانه خویش
به یاد شاخ گلت ناله میکند چه عجب
که عندلیب تو خون گرید از ترانه خویش
منم که شور چو بلبل فکندهام مشتاق
درین حدیقه ز گلبانگ عاشقانه خویش