مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۵

گرفتم ز آشیان پرواز از شوق لب بامش

تو پنداری فریب دانه‌ام آورده در دامش

محالست اینکه ناکامی برآید ز آسمان کامش

که از مینای خالی پر نگردد هیچکس جامش

مگیر آسان طریق عشق را کاین ره بود راهی

که باید راهرو از سر گذشتن اولین گامش

مدار از من دریغ بوسه ز آن لب چه خواهد شد

که یکره تلخکامی زین شکر شیرین شود کامش

از آن خورشیدوش داغم که هرگز از فروغ او

نگردد پخته نخل آرزوئی میوه خامش

همه سوزان ببزم عشق از یک آتشیم اما

درین محفل یکی شمع و یکی پروانه شد نامش

خوش‌آنشبها که که بر چون هاله زآن مه بود آغوشم

کنون طالع نمی‌بینم شبی نیز از لب بامش

حدیث تلخ حیف است از لب شیرین او ورنه

مذاق جان ما را چاشنی بخش است دشنامش

ز جورت اول عشقم مهیای هلاک خود

که از آغاز هر کاری توان دانست انجامش

ز بخت تیره‌ام در کشوری مشتاق افتاده

که صبحش راز ظلمت امتیازی نیست با شامش