مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹

نیست وقتی که مرا جان بر جانان نشود

چون شود در بر جانان ز دل و جان نشود

نه بزرگیست بدولت که همه عالم را

آرد ار زیر نگین دیو سلیمان نشود

گفتیم مرگ بود چاره هجران ترسم

جان سختی دهم و مشکلم آسان نشود

نبودش تنگ دل عشق شکفتن ورنه

غنچه‌ای نیست درین باغ که خندان نشود

گفت کامت ندهم تا ندهی جان ترسم

آخر از شومی بخت این شود و آن نشود

نیستی آب حیاتست بگوئید که خصر

قطره زن در طلب چشمه حیوان نشود

به شدی کوش که بهتر شوی ارنه ستمست

قطره گوهر شود و گوهر غلطان نشود

خود بخود کفر محبت شود آخر ایمان

کافر عشق تو گیرم که مسلمان شود

بس چراغی زپی سوختن ما مشتاق

گو شب تیره پروانه چراغان نشود