مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸

زآن مبتلای هجرت عشرت طلب نباشد

کز پی شب غمت را روز طرب نباشد

سرگرم آتش عشق در هیچ شب نباشد

گو تا بروز چون شمع در تاب و تب نباشد

غیر از دیار عشق و جز کوی مهوشان نیست

جائی که روز نبود آنجا که شب نباشد

درد طلب گرش هست طالب رسد بمطلوب

گو در ره تو ما را پای طلب نباشد

نخلی که کام تلخی شیرین نگردد از وی

حاصل چه زین که بارش غیر از رطب نباشد

بزم رقیب روشن دور از تو تیره اینجاست

جائی که نور و ظلمت از روز شب نباشد

در کشور محبت عشرت مجو که آنجا

ساز و نشاط نبود برگ و طرب نباشد

افکن بدوست مشتاق کارت که غیرتسلیم

از بنده پیش مولا شرط ادب نباشد