مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶

باز چه شد که با من او هیچ سخن نمی‌کند

ور گله ازو کنم گوش به من نمی‌کند

رسم قدیم باشد این هرکه گرفت یار نو

یاد دگر ز صحبت یار کهن نمی‌کند

بی‌تو ز بس فتاده‌ام از نظر جهانیان

آینه گر شوم کسی روی به من نمی‌کند

کس نکند جز آشنا فهم زبان آشنا

از چه به من نگاه او هیچ سخن نمی‌کند

در ره لشکر غمت کیستم آنکه خانه‌ام

بسکه خراب شد در او جغد وطن نمی‌کند

زآنچه ز محنت وطن می‌کشم آگه ار شود

مرغ اسیر در قفس یاد چمن نمی‌کند

مژده وصل او اگر در ته خاک بشنود

روز جزا کسی برون سر ز کفن نمی‌کند