مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵

به رخ صد پرده آن پیدا و پنهان در نظر دارد

ولی چون غنچه در هر پرده‌ای رویی دگر دارد

برنجم گر رها سازد چو مرغ بسمل از دستم

که اندازد به خاکم بهر آن کز خاک بردارد

به خود پیچان گر از تاب میانی گشته‌ای دانی

رگ جانم چه پیچ و تاب از آن موی‌کمر دارد

به زاری روز و شب نالم به امیدی کز احوالم

شوی آگاه اما ناله‌ام کی این اثر دارد

درین دریا که کشتی را معلم نیست در طوفان

چه روا زورقم از سیلی موج خطر دارد

گر از رنج گرفتاری نیم نالان عجب نبود

شکایت از قفس کی طایر پی بال و پر دارد

چو خارم ریخت ذوق کاوش مژگان او در دل

که در رگ باز خونم کاوکاو نیشتر دارد

نسیم صبحگاهی برد آرامم نمی‌دانم

چه پیغام از تو دیگر قاصد باد سحر دارد

تواند کرد تا صبح قیامت خواب آسایش

شب از کوی تو هر عاشق که خشتی زیر سر دارد

به کوی عشق اگر مشتاق خون گرید مکن منعش

که از شاخ گلی صد خار حسرت در جگر دارد