مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴

گردم بسر کویت دیوانه چنین باید

سرگشته یک شمعم پروانه چنین باید

از جای نمیرفتم از صد خم و کارم ساخت

چشم تو بیک گردش پیمانه چنین باید

نه بام و نه در دارد در گشته سرای ما

شرمنده سیلابست ویرانه چنین باید

یک لحظه نگیرد اشک جا در صفِ چشمانم

از کثرت غلطانی دردانه چنین باید

گفتی سخنی از وصل جا ندادم و آسودم

تا حشر بخوابم کرد افسانه چنین باید

پیوسته دلم باشد از عکس بتان لبریز

جوش صنم است اینجا بتخانه چنین باید

افکند بمن آن شوخ غافل نگهی مشتاق

بی‌خود ز خود افتادم جانانه چنین باید