گردم بسر کویت دیوانه چنین باید
سرگشته یک شمعم پروانه چنین باید
از جای نمیرفتم از صد خم و کارم ساخت
چشم تو بیک گردش پیمانه چنین باید
نه بام و نه در دارد در گشته سرای ما
شرمنده سیلابست ویرانه چنین باید
یک لحظه نگیرد اشک جا در صفِ چشمانم
از کثرت غلطانی دردانه چنین باید
گفتی سخنی از وصل جا ندادم و آسودم
تا حشر بخوابم کرد افسانه چنین باید
پیوسته دلم باشد از عکس بتان لبریز
جوش صنم است اینجا بتخانه چنین باید
افکند بمن آن شوخ غافل نگهی مشتاق
بیخود ز خود افتادم جانانه چنین باید