مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

هرگز ای گل از تو بلبل شیوه یاری ندید

مدعی جز عزت و عاشق بجز خواری ندید

عندلیب ما که عمری همقفس با زاغ بود

از رهائی دید ذوقی کز گرفتاری ندید

غیر من کز کف دلم افکند و کم کردش که داد

دل به دست او کز او آئین دلداری ندید

میکند در قتل من اکنون نه امداد رقیب

غیر غیر از یار من هرگز کسی یاری ندید

ناله زار من از من یار را بیزار کرد

در محبت کس مگو تأثیر را زاری ندید

هست چشم خونفشان شاهد که هرگز از بتان

عاشق آزرده‌دل غیر از دل‌آزاری ندید

در رهش افتاده بودم آمد و دید و گذشت

سرگران از من بآئینی که پنداری ندید

بهر کامی از تو هر دم میرسد صد خفتم

هیچ گلبن اینقدر از باغبان‌خواری ندید

چون دل غمگین من یکدل مبادا کز بتان

غم فراوان دید اما هیچ غمخواری ندید

غیر اشک آتشین شبهای هجران همچو شمع

چشم ما هرگز گل خیری ز بیداری ندید

خسته درد محبت بود تا بسپرد جان

صحتی مشتاق از دنبال بیماری ندید