مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸

دل چرا چون شمع جز آه سربارش نباشد

گر به آتش پاره‌ای چون خود سروکارش نباشد

کی گلی از گلبن مقصود هرگز چیده دستش

هر که از شاخ گلی درپای دل خارش نباشد

بیدلانرا نبود از بیم جفایت نیست بیجا

کس چه اندیشد ز سنگ ار شیشه دربارش نباشد

در تب هجرت به کنج گلخنم افتاده بیکس

همچو بیمار غریبی کو پرستارش نباشد

نیست بیجا گر بدل کردم بکین مهر و وفا را

سنگ از آن گوهر بود به کو خریدارش نباشد

صیدگاه کوی او را گشته‌ام صدره سراسر

آشیان گم کرده‌ای چون من گرفتارش نباشد

کی زند پروانه گرم سوختن خود را بر آتش

روی دل مشتاق گر از جانب یارش نباشد