مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷

بوسه‌ای دوش ز لعل تو براتم دادند

مرده بودم ز غمت آب حیاتم دادند

کام تلخی‌ست که بردم ز غمش در ته خاک

ثمری کآخر از آن شاخ نباتم دادند

تشنه در بادیه عشق به خون غلتیدم

چه شد از دیده تر شط فراتم دادند

پای‌بست توام از تن نکنم شکوه چه سود

گیرم از این قفس تنگ نجاتم دادند

برنخیزم شوم ار خاک نظر کن به رهت

چه‌قدر صبر و چه مقدار ثباتم دادند

در سواد خط مشکین لب او پنهان داشت

چون خضر آنچه نشان در ظلماتم دادند

مفلس عشق ترا جز تو نباید چه کنم

نقد کونین گرفتم به زکاتم دادند

رهبرم گشت ز هر رنگ به بی‌رنگی ذات

نشئه گرمی صدرنگ صفاتم دادند

خاک شو خاک که من بر سر آن کو مشتاق

چون شدم پست علو درجاتم دادند