مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸

به لب صدبار جانم در رهش گر ز انتظار آید

از آن خوش‌تر که همراه رقیب آن گل‌عذار آید

به کف دامانش آوردم به صد سعی و رها کردم

ز دستم جز به هم سودن بگو دیگر چه کار آید

غباری هرکجا از دور بینم پیش ره گیرم

به امیدی که از دنبال گرد آن شهسوار آید

نرفتم یک ره از کوی تو خوشدل باشم آن عاشق

که هربار از نخست آزرده‌تر از کوی یار آید

نشاندی چون به راه و عده‌ام زان سرگران رفتن

به لب دانستم آخر جان من از انتظار آید

روم چند از درت نومیدتر ز اول خوش آن عاشق

که آید از سر کوی تو و امیدوار آید

بدان امید نخلی را توان صد سال پروردن

که شیرین گردد از وی کام تلخی چون به بار آید

جفاهای ترا چون بشمرم کز صد یکی ماند

همان نشمرده از جور تو و روز شمار آید

مکن مشتاق را منع از می وصلت چه خواهد شد

کشد زین باده مخموری و بیرون از خمار آید