زان در کجا توان رفت از بیپناهی ای دوست
با دوستان جفا کن چندانکه خواهی ای دوست
رحمی که از جفایت در لجه محبت
وقتست کشتی ما گردد تباهی ای دوست
دور از زلال وصلت در خاک میتپد دل
چون از جدایی آب لب تشنه ماهی ای دوست
در گلستان عشقت از سرخ و زرد ما را
اشکیست ارغوانی رنگیست کاهی ای دوست
ما دادخواه عشق و تو پادشاه حسنی
پیش تو لب چه بندیم از دادخواهی ای دوست
روزیست کز غمت صبح گردد شب حیاتم
روزی که خواهد انداخت داغم سیاهی ای دوست
یک بندهات چو من نیست کاول بر آستانت
خود بندگی گزیدم بر پادشاهی ای دوست
پیشت به شِکْوِه مشتاق زان لب نمیگشاید
کز جور خویش دانی حالش کماهی ای دوست