مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶

گلی و گل رخی تا در چمن هست

خروش بلبل و افغان من هست

دلم در سینه خون گشت و نگفتی

که یعقوبی درین بیت الحزن هست

چه با کوه غمت سازم گرفتم

بدستم تیشه‌ای چون کوه‌کن هست

گلستانیست کویت از شهیدان

که هر گامش دوصد خونین کفن هست

مرا در کوی او ره نیست مشتاق

وگرنه بلبلی در هر چمن هست