مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

زهی خطت ز عرق مشک ناب در ته آب

عذارت از خوی شرم آفتاب در ته آب

تلاش گوهر مقصود و راحت افسانه است

مجو ز دیده غواص خواب در ته آب

نه فارغم ز طلب در وصال این عجب است

که ماهیم من و میجویم آب در ته آب

غریق وصلم و سوزم ز هجر آه که من

ز داغ دوری آبم کباب در ته آب

بریز اشک ز خوناب دیده مژگانم

بود چه پنجه مرجان خضاب در ته آب