زهی خطت ز عرق مشک ناب در ته آب
عذارت از خوی شرم آفتاب در ته آب
تلاش گوهر مقصود و راحت افسانه است
مجو ز دیده غواص خواب در ته آب
نه فارغم ز طلب در وصال این عجب است
که ماهیم من و میجویم آب در ته آب
غریق وصلم و سوزم ز هجر آه که من
ز داغ دوری آبم کباب در ته آب
بریز اشک ز خوناب دیده مژگانم
بود چه پنجه مرجان خضاب در ته آب