مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

برجا دل و او مقابل ما

گرد سر طاقت دل ما

حسرت بر اوست آنچه کشتیم

گو برق بسوز حاصل ما

جز او که گشاید آنچه او بست

آسان مشمار مشکل ما

ننموده جمال خون ما ریخت

آه از دل سنگ قاتل ما

سرگشته روان کوی عشقیم

زنهار مپرس منزل ما

از شوق حرم ز خویش رفتیم

رست از غم ناقه محمل ما

بازآ که ز گریه بی‌تو نگذاشت

مژگان تر آب در گل ما

مشتاق ز عشق منع ما بس

تا چند شکنجه دل ما