مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

نگیرد دل قرار از تاب تب بیمار هجران را

مگر آن دم که بیند روی جانان و دهد جان را

نبودش جا به غیر از دامن یعقوب و حیرانم

که یوسف چون کشید آزار چاه و رنج زندان را

شمار کشتگان وادی عشق از که می‌آید

که در خون کاروانی خفته هر گام این بیابان را

شب عاشق بپایان گو میا کز حسرت عشقت

ز هم فرقی نباشد صبح وصل و شام هجران را

شود ممتاز کی عشق از هوی در کشوری کآنجا

نباشد فرق چاک سینه و چاک گریبان را

بدان آشفته حالی روز خویش از شورش کشتی

رسانیدم به پایان کاهل کشتی روز طوفان را

دو شهر آن مه ز وصل و هجر خود دارد که جا باشد

در آن جان‌های آباد و درین دل‌های ویران را

ز تیغ جورت آن سرها که در هر وادی افتاده

شماری گر توانی بشمری ریگ بیابان را

به دیگر بلبلان مشتاق را ای گل چه می‌سنجی

که باشد نغمه رنگارنگ این مرغ خوش‌الحان را