مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

دل داد دامن از کف تا زلف یار خود را

هم روز ما سیه کرد هم روزگار خود را

چون صید دیده صیاد گیرد دلم تپیدن

هرجا که بینم از دور عاشق شکار خود را

کس برنداشت هرگز چون نقش پا ز خاکم

بر باد دادم آخر مشت غبار خود را

از سوز دل چنانم سرگرم در ته خاک

کز آه بر فروزم شمع مزار خود را

این بار از فراقت بیرون نمی‌برد جان

مشتاق یافت ز آغاز انجام کار خود را